کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

اولین نشستن

کیاوش قشنگم شما در تاریخ92/10/11بمدت چند ثانیه بدون کمک نشستی(البته در اون لحظه بصورت خوشحال خم شدی تا انگشت های پاتو بخوری!)مامانی شما رو گذاشته بود روی زمین و صدام کرد یاسمننننننننن ببین کیاوش خودش نشست چقدر غرق لذت شدم عزیز دلم در پنج ماه و نیمگی نشستی البته چند روزیه وقتی میزارمت تو صندلی غذات لبه ی صندلی رو میگیری و دیگه دوست نداری نیمه نشسته باشی... جدیدا جفت پا میای ادم خنده اش میگیره بابایی میگه خدا به دادت برسه ازون شیطونا میشه!!راستی بابایی بهت سر زدن یاد داده میگه کله بزن سرتو میاری جلو ومیچسبوبی به پیشانیه بابایی. تو باقلوا استامبولی هستی چون هم نمک داری هم شیرینی!!! خیلی دوستت دارم خیلی... عاشقانه عاشقتم... ...
12 دی 1392

مامان فراموشکار

پسرم نمیدونم چرا همه چی از یادم میره دیشب واسه تولد بابات چند تا بادکنک خریدمو باد کردم اما یادم رفت بیارم تا تو  عکسها باشه !میخواستم با موبایلم عکس بگیرم که واسه دوستام بفرستم یادم رفت میخواستم از کیک و غذا هم عکس بگیرم (با موبایلم)بازم یادم رفت!!! لپ تاپم خراب شده نمیتونم اون عکسی که از تو بابات گرفتم بذارم اینجا یعنی همه چی دست بدست هم داده تا حرص منو دربیاره نمیدونم چرا دو روزه اصلا نمیخوابی!چته گل پسرم؟نگرانم جاییت درد کنه که اینهمه بیقراری همیشه سالم و سلامت باش پسرک تو نفس منی بعد از تعطیلات میبرمت دکتر عاشقانه عاشقتم...
9 دی 1392

خوابیدن توی اتاق خوابت

دیشب خیلی بیقرار بودی تا میخوابیدی ١٠ دقیقه ی بعد با گریه بیدار میشدی توی بغلمم هم گیج خواب بودی و همش خمیازه میکشیدی ساعت ١٠.٥ شب گذاشتمت رو تشک داخل حال و موهاتو نوازش کردم چشماتو بستی و خوابیدی اینقدر معصومانه و قشنگ که پیشت دراز کشیدمو به زیبایی هات نگاه کردم .وقتی بابات اومد با تشک بلندت کردیم و بردیم توی اتاقت و رو تختت تا حالا توی گهواره ات و توی اتاق ما میخوابیدی و از دیشب دیگه رفتی توی اتاق خودت منم کوچ کردم تو اتاق شما!!!و بابا رو تنها گذاشتیم .نصف شب خیلی بیدار میشدی و اخرش مجبور شدم بغلت کنم دوتایی نشستیم!!!ساعت ١:٤٥ شب بود ٢:١٥ خوابت برد و گذاشتمت رو تختت ،بالاخره داستان ما با کم خوابیه شما حل نشد که نشد!!!!! دی ماه تولد زیاد ...
8 دی 1392

برگشت به خونه

ما یکشنبه گذشته از خونه عمه اسرا برگشتیم خیلی زحمت کشید و خیلی بهمون خوش گذشت چون بابابزرگت پیش عمه اسرا موند مادرجون و عمه المیرا اومدن خونه ی ما ،دوشنبه صبح همگی برگشتیم ساری و منو شما رفتیم خونه ی مامانی،شب قبلش خاله گلبرگ شون برگشتن آبادان و ما نتونستیم همدیگه رو ببینیم ایشالله واسه عید برمیگردن(اسفند البته) خب حالا بریم سراغ عکسهای شما دیشب عمه ات یکی از عکسهای اتلیه رو با وایبر واسم فرستاد فوق العاده شده بود دست عمو حامد درد نکنه ،چندتا عکسی که خودم ازت گرفتمو میزارم تا سی دی کامل عکسهای اتلیه ات برسه بدستم و واست بزارم شام یلدا در حالیکه شما بسمت خوراک قارچ و زبان حمله کردی این عکستم خیلی دوست دارم بغل عمو حامدی اما مجبور ش...
7 دی 1392

یلدا

یلدات مبارک عزیزم پارسال اینموقع توی وجودم بودی و من لبریز از شور و نشاط بودم نمیدونستم دختری یا پسر  نمیدونستم قراره اینقدر عاشقت بشم نمیدونستم اونقدر همه چیزم میشی که وقتی میخوام چیزی واسه ی خودم بخرم اخرش همه چیو واسه ی تو میگیرم نمیدونستم که دنیا با تو اینقدر خوب و خواستنی میشه نمیدونستم با یه لبخند میتونی منو دیوونه کنی ... امسال یلدام خیلی قشنگتر از پارساله اونموقع فکر میکردم مادر شدم اما وجودت و لمس کردنت و بو کردنت ،نگاه کردن به صورت معصومت  چیز دیگه ای که پارسال هیچ درکی ازش نداشتم ...تو واسه ی من زیباترین مخلوق خدایی تو واسه ی من بهترین هدیه ی دنیایی تو همه چیز وهمه کس منی .با تو زندگی و  آسمون و دریا معنا میگیره.....
30 آذر 1392

5ماهگیت مبارک پسرکم

26آذر 5ماهگیت تموم شد عزیز دلم وبلاگتم بروز کردم اما نمیدونم چرا نیومد؟؟؟ ما الان لاهیجان خونه ی عمه اسرا  هستیم و شما روی پای منی ،یعنی دارم تابت میدم بخوابی و شما مشغول غر زدن و مقاومت واسه ی نخوابیدن!!اولین شب یلدایی هست که ما یه خونواده شدیم عشق من  قراره بریم اتلیه ی عمه ات تا با هم عکس بگیریم ببخشید که فرصت نمیکنم هر روز بیام درصورتیکه هر روز یه کار جدید میکنی جدیدا خیلی شیطون شدی همه چیو میخوای بگیری و بخوری  اگه دستت بهش نرسه از پاهات کمک میگیری!پاهاتم که خیلی وقته میتونی بخوری! صداهای خنده دار از دهنت درمیاری ،فرنی رو بهتر از قبل میخوری،چند روزه سرلاک برنج هم بهت میدم،الان از بس غر زدی عمه راحیلا اومد داخل اتاق ...
29 آذر 1392

یک سال گذشت

اگرچه با چند روز تاخیر دارم مینویسم اما ٧/٨/٩١ جواب آزمایش بارداریم مثبت شد تو ناخواسته وارد زندگی ما شدی اما حالا خواستنی ترین چیزی هستی که منو مهدی میخواییم چون وبلاگتو اونموقع ننوشته بودم بذار از اول برات بگم وقتی رفتم دکتر و اقای دکتر واسم آز بارداری نوشت شوکه شدم دلم میخواست باشی اما شک داشتم از بودنت.بابات عصرکار بود و تنها رفته بودم دکتر ،وقتی اومدم بیرون زنگ زدم بهش و اونم یه جورایی ذوق کرد اخه ما مدتی بود که به داشتن یه فرشته کوچولو فکر میکردیم اما انتظار نداشتیم  به این زودی تو بیای. بهم گفت همین الان آزمایش بده رفتم خون دادم و چون غروب بود گفتن فردا صبح حاضر میشه با استرس برگشتم خونه شب که ...
11 آذر 1392

مخمل مامان

هر کی روی شما یه اسمی گذاشته و بهمون نام صدات میکنه!! من که صدات میکنم مخمل یا طلا بابات بهت میگه مهندس خانلری نمیدونم شاید چون شبیه خان ها هستی!! خاله گلبرگ بهت میگه کپسول آقا عمه راحیلا بهت میگه نخودفرنگی عمه اسرا هم میگه کدو تنبل! فکر کنم بخاطر تپلیت تمامیه این القاب نصیبت شده اخه هرچی فکر میکنم تموم این چیزایی که بهت میگن گرد و قلمبه ست اگرچه دکترت گفته وزنت خیلی خوب بالا نرفته ولی از نظر من خیلیم خوبییی دیروز وقتی بابا بسمتت توپ مینداخت پای راست کوچولو و خوشگلتو بالا میاوردی و میخواستی شوت کنی  منم بهت میگفتم افرین کیاوش مسی!! (مسی یکی از بهترین فوتبالیستای دنیاس!!) امروز هرکار کردم با من توپ بازی نکردی  ...
11 آذر 1392

دیدار کیاوش با دوستاش

بترتیب از سمت راست: مهرسام جون،کیاوش نانازیه من،آوین جون،رادین جون،سوفیا جون(17 ابان 92-کافه ماهور-تهران) جای کیارش جونم خیلی خالیه توی عکس دیر رسیدن از خاله مریم هم بخاطر کتابای خوبی که واست خرید و خاله آزیتا که باسلوق خوشمزه واسمون اورد خیلییییی تشکر میکنیم. ...
11 آذر 1392