کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

خارش لثه

اول از همه بگم اینقدر خوابت سبکه نمیتونم لپ تاپو روشن کنم واسه همین عکست با دوستاتو هنوز نتونستم بذارم همش مجبورم با موبایلم بیام بی هیچ سر وصدایی!! چند روزه لثه هات میخاره و میخوای همه چیوگاز بگیری!دیشب حدود سه ساعت یه بند گریه کردی مامان فدای اشکات بشه اخرش به لرزه افتاده بودی ما رو هم به گریه انداختی هرکارم میکردم شیر نمیخوردی اینقدر بابات باهات بازی کرد و رات برد که خنده اومد  رو لبت  فدات شم که بخاطر دندون داری اینهمه اذیت میشی دیروز رفتیم دکتر و خانم دکتر گفت غذای کمکیتو شروع کنم البته دوبار بهت فرنی داده بودم امروزم واست درست کردم فکر کنم خیلی دوست نداری!!چون خوب نمیخوری... مامان عاشقته بابا رسما دیوونته! ...
4 آذر 1392

واکسن چهارماهگی

عزیزم برای واکسن ات خیلی دردسر کشیدیم قطره ی فلج اطفال بخاطر تحریم پیدا نمیشد بعد از تلاش بسیار بالاخره گیر اوردیم و خداروشکر گرفتیم شما یخورده تب کردی اما فرداش خوب خوب بودی خدایا بخاطر کیاوش ممنونتم شکر سپاس عاشقانه عاشقتم...
1 آذر 1392

چهارماهگیت مبارک

کیاوش قشنگم 4ماهه دنیای ما فوق العاده شده تو ،گل نازم ،همه ی زندگی ام، چه ملیح کردی زندگی ام را تو آمدی و عشق با تو معنای دیگری گرفت تو آمدی و فهمیدم عشق میتواند رنگ دیگری هم داشته باشد رنگی از نوع عشق مادری... تو آمدی و زیبایی دنیا را طوری دیگر نشانم دادی که تمام خوشی ها و لذات دیگر نمیتوانند تو با آمدنت مرا بار دیگر تسلیم مهربانی و لطف خدایم کردی  عاشقانه عاشقتم...
1 آذر 1392

اولین سفر چند روزه ی تو...

امروز قراره بریم تهران خونه ی عمو آرش دو روز بمونیم کیاوشم .منتظر بابا مهدی هستیم تا بیاد(رفته کارواش). جمعه قراره بریم دوستای نینی سایتیمونو و نینی های خوشگلشونو ببینیم خیلی خوشحالم و ذوق دارم الان ساعت ١٢ظهره و بزور خوابوندمت تا وسیله هامونو جمع کنم اما اومدم اینجا وبلاگتو بروز کنم خب دیگه برم تا بابات نیومده حتما عکست رو همراه بقیه نینی ها میذارم. راستیییییییی چند روزه  اسمتو میشناسی و صدات میکنیم برمیگردی نگامون میکنی عاشقانه عاشقتم.... ...
15 آبان 1392

اولین غلت پسرکم

امروز سه ماه و ١٨ روزه شدی پسرم .صبح تو رو مثل همیشه دمر گذاشتم که سرتو بالا بیاری و من کیف کنم در همون حال رفتم اشپزخونه که صبحونه رو حاضر کنم وقتی برگشتم دیدم یه پهلو شدی داشتم از ذوق میمردم اما خوشحالیمو بروز ندادم که ببینم چیکار میکنی یهو برگشتی بسمت تشک بازیت اینقدر جیغ کشیدم و دست زدم برات که اول متعجب نگام کردی بعد خندیدی قربون اون قیافه ی مردونه ات  سریع به باباتم زنگ زدم و گفتم اونم ذوق کرد بعد به مامانی خبر دادم و اونم کلی ذوق کرد بابا عصرکاره منو تو تنهاییم زنگ زدم مامانی و بابایی بیان پیشمون خاله گلبرگ هر روز از وایبر عکساتو میبینه و هیجانزده میشه همش نگران اینه که از ابادان برگرده تو واسش غریبی نکنی منم بهش گفتم که تو ...
13 آبان 1392

بزرگ شدن تو...

پسرم داری روز بروز بزرگتر میشی و کوچیک شدن لباسات نشون دهنده ی اینه و هر روز کارای جدید و شیرین میکنی امروز سه ماه و ١٠ روزه شدی و چند روزه موقع شیر خوردن ،خوردنو ول میکنی و با چشای قشنگت نگام میکنی بهت میخندم و باهات حرف میزنم لبخند شیرینت رو تحویلم میدی و گاهی قهقهه میزنی و اون خنده ی بی دندونت دلمو میبره... وقتی هم دمر میخوابونمت و روبروت میشینم و صدات میکنم تلاش میکنی نگام کنی سرت رو بالا میاری اما هنوز خیلی کامل نشده و زودی خسته میشی اما لبخند روی لباته... چند روز پیش سرمای بدی خوردم(از بابات گرفتم )خیلی نگران بودم تو نگیری  بابات کلی بهم رسید وفرداش رفتم خونه ی مامانی چون بابا از صبح کار داشت و تا شبم نمیومد منم که نمیتونستم ...
5 آبان 1392

کیاوش،ببری،قوری

کیاوش کنار دوتا دوست عزیزش ببری و قوری(البته از همون اول تلاش کرد ببری رو بخوره!!) کیاوش به ببری نزدیک میشود کیاوش موفق میشود کیاوش پس از اینکه مامانش با بیرحمی ببری و قوری رو ازش جدا کرد به مشت خوردن روی می آورد ...
27 مهر 1392

سه ماهگیت مباااااارک

کیاوشم،عشقم،سه ماهه شدی عزیز دلم خیلیییی خیلیییی شیرین شدی البته قند و نبات بودی حالا اما واقعا خوردنی شدی وقتی خوابت میاد پلک چشم چپت میفته وقتی من یا بابا ازت دور میشیم با سر وصدا ،صدامون میکنی که بیاین کجا رفتین؟؟؟و وقتی میایم پیشت لبخند قشنگت رو نشونمون میدی اکثراوقات دوتا مشتت توی دهنته فدات بشممممم وقتی میذارمت رو تشک بازیت با ذوق و شوق به دایناسورای آویزونش لگد میزنی اگرچه زودی هم حوصله ات سر میره در ضمن عاشق دوتا عروسکت (ببری و قوری)هستی و اونا رو هم میخوری خلاصه مامان و بابا رو هر روز بیشتر مجنون خودت میکنی راستی ٥شنبه(دوماه و ٢٩روزگیت)موهاتو کوتاه کردیم اخه خیلی بلند شده بود فدای پسر مو قشنگمممممممممممم حالا سر فرصت عک...
27 مهر 1392

این روزها

این روزا خیلی شیرین شدی پسرکم باخنده پامیشی،بابا تو رو ماساژ میده تو ذوق میکنی و هی خودتو اینور و اونور میکنی که بیشتر ماساژت بده!! این روزا زندگی منو مهدی با وجود خستگی و بیخوابی خیلی شیرین تر شده،چون وجودت سرشار از زندگیه... این روزا ما هر روز خدارو بیشتر شاکریم و هر روز شاهد بزرگتر شدنتیم... خدایا حال خوب این روزامونو همیشه واسمون حفظ کن... پسرک امروز منو بابات باهام بحث داشتیم بابات اصرار داره بگه رگ ترکی تو بیشتر از رگ سارویته!!!!اما مامان زیر بار نمیرهههههههههههههه هرچی میشه بابات میگه رگ ترکی ات زده بالا البته وقتی قاطی میکنی این حرفو میزنه هر کدوم از رگهات(ترکی یا ساروی)قویتر باشه مهم نیست اینا همه شوخیه مهم اینه کههههه ...
20 مهر 1392