کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

چای داغ... نوشته ی بابا مهدی... بیست و چهارم شهریور یکهزار و سیصد و نود و دو

امشب ساعت نه منتظر باش با یک لیوان چای داغ،لب ایوان بنشین و منتظر باش چراکه من هم ساعت نه با باد قراری دارم ، بمن امشب قول داد تا به قصه من گوش کنه بعدش حرکت کنه،کجاشو نگفت اما امیدوارم،چون امشب باد شمالی می وزد. لبی تر کن با چای داغ، می آید ، مطمئنم می آید... حالا...بصدایش گوش کن،چشمانت را ببند، حس میکنی گرم شدنت را...؟!دستانم بدور تو حلقه شده مثل مرتبه اول در آن جنگل نمناک... ...
24 شهريور 1392

خنده ی تو

پسرکم عشق ما یکباره نبود،ذره ذره شکل گرفت از وقتی فهمیدم توی وجودمی تا امروز،من،هر لحظه عاشق ترم... امروز برای اولین بار وقتی بیدار شدی بجای گریه توی چشمام نگاه کردی و خندیدی... خدایا من امروز با خنده ی این پسرک اینقدر به خوشبختی رسیدم که تمام آرزوهام بال گرفت و رفت... پسرکم،تو برام دنیایی شدی که همیشه آرزو داشتم داشته باشم... از تو بخاطر بودنت ممنونم عاشقانه عاشقتم...
23 شهريور 1392

عشق آسمونیه من

کیاوش وقتی میخوابی و نگات میکنم اشک توی چشمام جمع میشه و میگم خدایا یعنی لایق این نعمت بزرگ تو هستم؟تو هدیه ی معصوم و قشنگ خدا به منی... من مادرم هنوز برام سخته باور کنم تو اومدی توی زندگیم...هنوز سخته باور کنم تمام انتظارام تموم شده و میتونم بغلت کنم و از بوی تنت نفس بکشم... تو،زیبا،چشمهای میشی ات مرا همواره میتواند شاعری دیوانه کند... تو،زیبا،لبخند کودکانه ات مرا همواره میتواند نوازنده ای عاشق کند... تو،زیبا،دستهای کوچکت وقتی انگشتانم را میگیرد مرا همواره میتواند خوشبخت ترین مادر دنیا کند... عاشقانه عاشقتم...
19 شهريور 1392

کیاوش و ترگل

  سلام پسر 50 روزه ی من،دل مامان ،چند روز پیش مامانی و بابایی و خاله گلبرگ و ترگل اومده بودن خونه ی ما،تو خیلی با ذوق به ترگل نگاه میکنی انگار میدونی اونم مثل تو کوچولوئه و سعی میکنی باهاش حرف بزنی قربون ق ق کردنات بشه مامان......ترگلم حسابی تو رو دوست داری و همش کنارته و بقول خودش میخواد نازیت کنه...فکر کنم همبازی های خوبی بشین عزیزم. الان شما خوابیدی و من فرصت کردم بیام وبلاگتو بروز کنم اما الان الاناست که بیدار شی!!!زیاد از خودت سروصدا درمیاری.... عاشقانه عاشقتم سعی میکنم زود به زود بیام اینجا ...
14 شهريور 1392

پسر خوب من

عزیز دلم پریشب بابات گفت که بابابزرگت اینا فرداشب میخوان بیان اینجا منم شاممو دیروز صبح وقتی تو خواب بودی درست کردم چون معمولا ٧.٥صبح بیدار میشی  خیلی سحرخیزی دل دلکم!!! طبق روال هر روز ٧.٥ بیدار شدی و ساعت ٩.٥ مادرجونت زنگ زد که میرن قائمشهر(عمه المیرات کار داشت)  و سر ظهر میان اینجا و عذرخواهی کرد که نمیتونه بیاد کمک!من شوکه شدم رومم نشد چیزی  بگم گفتم بالای سر  تو هم عادت نداری صبح ها بخوابی وقتی هم بیداری باید پیشت بشینم غصه ام شده بود باباتم سر کار بود اما پسر گلم،خوشگل مامان اینقدر عاقلی که انگار فهمیدی مامان کار داره قنداقت کردمو گذاشتمت روی پام خیلی زود خوابیدی مامان تونست به همه ی کاراش برسه فدای تو...
10 شهريور 1392

ماجرای خوابهای کیاوش جووون

  عزیز دلم امروز 43روز از روز تولدت میگذره و مامان و بابا هر روز عاشق تر از دیروزن... یه دونه ی من ،خواستم ماجرای خوابهای تورو بنویسم که همیشه داری با خواب مبارزه میکنی و اینقدر دست و پاهای کوچولوتو حرکت میدی که خودتو از خواب بیدار میکنی!!!بعد از اینکه تو 19 روزگیت ختنه ات کردیم و دکتر قنداقت کرد راحت خوابیدی چون دست و پات بسته بود بعد از اون هر وقت که بی تاب خواب میشی و مقاومت میکنی که نخوابی مجبور میشیم قنداق ات کنیم خیلی قیافت مظلوم میشه که دست وپامو باز کنین اما میدونم که خسته ای فدات شم... خیلی خیلی خیلی دوستت دارم امروز میخوام برای اولین بار تنهایی ببرمت حموم البته 3 بار اینکارو کردم اما هر دفعه مامانی بالای س...
7 شهريور 1392

کیاوش جون بدنیا اومدنت مبارک

      دلم،یه ماه و یه روز از اومدنت میگذره و ما برگشتیم خونه ی خودمون. توی دفترت همه چیو با جزئیات نوشتم دیگه اینجا نمیگم که واست تکراری نشه خودت میدونی که دل و نفس و همه ی زندگی مامان شدی با اشکت اشک میریزم و با لبخندت غرق لذت و شادی میشم. از خدایم هم سپاسگذارم که منو لایق مادر بودن دونست خیلی حس قشنگ و دوست داشتنیه وقتی یه موجود کوچولو رو توی بغلت میگیری و بوی تنش رو حس میکنی ،وقتی تو آغوشت آروم میگیره دیگه چی از خدا میخوای؟ امیدوارم همه بچه ها زیر سایه پدر و مادر بزرگ شن. کیاوشم،وقتی از گوشه ی چشمت نگام میکنی دلم ضعف میره،تو با اومدنت زندگی منو قشنگتر کردی تو با غنچه کردن لبهات وقتی به رضایت میرسی،...
29 مرداد 1392

فقط 4 روز تا دیدن زیباترین معجزه ی خدا مونده

سلام کیاوشم بعد از 5 روز اومدم خونه که وسیله هات رو جمع و جور کنم و دیگه کوچ کنیم بریم خونه ی مامانی دلم واسه ی خونه ی خودمون خیلی تنگ میشه... سه شنبه ی هفته ی گذشته با بند ناف رویان فرارداد بستیم و قرار شد روز عمل نمایندشون بیاد واسه گرفتن بندنافت... 5شنبه هم بخاطر انقباض های زیادی که داشتم مجبور شدیم بریم بیمارستان (با بابا مهدی و  مامانی) و با مسکن اروم شدم بعد از 2-3 ساعت بزور اجازه دادن بیام خونه آخه میگفتن ممکنه کیسه آبت پاره شه اما من دوست نداشتم بمونیم و برگشتیم .خانم مامایی که اونجا بود اومد بهم گفت که شوهرت خیلی نگرانه و هر دقیقه میاد داخل حال شمارو میپرسه میبینی نیومده چقدر واسه بابا ...
22 تير 1392

امروز تولد مامان یاسمنه

سلام پسر تیر ماهیه زیبای من امروز تولدمه پسرم                                   مامان یاسی 27 ساله شد عشقم و تو بهترین کادوی تولد عمرمی،پارسال فقط من بودم و مهدی،اما حالا سه نفر شدیم من،مهدی و کیاوش ...چقدر شیرینه که تو هستی، که خلوت عاشقانه ی مارو با لفظ مامان و بابا هزاران هزار برابر شیرین تر کردی،چقدر عزیزی واسمون که این روزا همش در رویای بودن با تو غرقیم... باورت میشه امسال اولین سالی بود که تولدم فراموشم شد؟امسال اولین سالی بود که از هیچکس ان...
14 تير 1392

اسباب کشی و سختی هاااااش

سلام کیاوشم، عزیز دلم، مامان از 14 خرداد رفت خونه ی مامانی  تا 29 خرداد اونجا استراحت کرد بخاطر همین نتونست وبلاگتو بروز کنه خدا رو شکر دیروز 35 هفته ام هم تموم شد عزیزم ما دیروز اسباب کشی داشتیم و خیلی اذیت شدیم کی فکرشو میکرد 31 خرداد بارون بیاد و وسیله هامون خیس بشن؟!!!!!   چهارشنبه دایی محمد اومد کمک ما و با بابا مهدی یه سری ظرف و خورده ریز اوردن دستش درد نکنه پنج شنبه هم مامانی و بابایی اومدن کمک و دیروز هم(جمعه)مامانی و بابایی اومدن و خیلی زحمت کشیدن دستشون درد نکنه                    &nb...
14 تير 1392