اسباب کشی و سختی هاااااش
سلام کیاوشم، عزیز دلم، مامان از 14 خرداد رفت خونه ی مامانی تا 29 خرداد اونجا
استراحت کرد بخاطر همین نتونست وبلاگتو بروز کنه خدا رو شکر دیروز 35 هفته ام هم
تموم شد عزیزم ما دیروز اسباب کشی داشتیم و خیلی اذیت شدیم کی فکرشو میکرد 31
خرداد بارون بیاد و وسیله هامون خیس بشن؟!!!!!
چهارشنبه دایی محمد اومد کمک ما و با بابا مهدی یه سری ظرف و خورده ریز اوردن
دستش درد نکنه پنج شنبه هم مامانی و بابایی اومدن کمک و دیروز هم(جمعه)مامانی و
بابایی اومدن و خیلی زحمت کشیدن دستشون درد نکنه
خیلی این چند روز خسته شدیم خیلی! مخصوصا با وضعیت من و اینکه دلمونم شکست
چون به خیلی ها کمک کرده بودیم و حالا که نیاز به کمک داشتیم هیچکس سراغمونو
نگرفت
اما همینکه تو و آقای پدر کنارمین کافیه و من خوشبختم پسرم
بابا مهدی هم تو این روزایی که خونه ی مامانی بودم داشت این خونه رو تمیز
میکرد و واسه ی ما خوشگلش میکرد بوووووووس بهش خیلی خسته شده بود وقتی به
چشمای عسلیه خسته اش و پوست برنزه شده اش نگاه میکردم اشک توی چشمام جمع
میشد نمیتونستم پا به پای بابات همراهش باشم و این خیلی بد بود...
امروز هم بابا موکت اتاقتو برش داد و دو تایی کلی ذوق کردیم بابا مهدی خیلی هوامو
داره و همش نگران ماست کیاوشی جون،امروز بهم میگفت دیگه کار نکنم و غذا هم از
بیرون میاره الانم رفته سرکار(عصرکاره)
کیاوشی، مامانی پرده ی اتاقتو دوخته خیی خوشگل شده وقتی کاملا خونه جمع و جور
شد ایشالله سیسمونیتو از خونه ی مامانی میاریم
منو بابا خیلی واسه چیدن وسیله هات ذوق داریم و ساعتها در مورد تو حرف میزنیم
میدونم که تو هم دستهای مهربون بابا رو حس میکنی وقتی میذاره روی شکمم و
میشینه باهات حرف میزنه و از خوشحالی اشک میریزه میدونم که تو هم مثل من عاشق
بابا میشی
میدونم که در آینده با هم همدست میشین و خرابکاری میکنین!!!!
من عاشقم، عاشق مردی که وجودش مهر و خوبیه عاشق پسری که قراره تا٢٥ روز دیگه
بیاد بغلم عاشق خونه ام و آرامشم و محیط گرم و دوست داشتنیه زندگیمم خدا جونم
واسم حفطش کن منو مهدی و کیاوش همیشه بهت نیاز داریم ما رو به حال خودمون رها
نکن.....