کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

بزرگ شدن تو...

پسرم داری روز بروز بزرگتر میشی و کوچیک شدن لباسات نشون دهنده ی اینه و هر روز کارای جدید و شیرین میکنی امروز سه ماه و ١٠ روزه شدی و چند روزه موقع شیر خوردن ،خوردنو ول میکنی و با چشای قشنگت نگام میکنی بهت میخندم و باهات حرف میزنم لبخند شیرینت رو تحویلم میدی و گاهی قهقهه میزنی و اون خنده ی بی دندونت دلمو میبره... وقتی هم دمر میخوابونمت و روبروت میشینم و صدات میکنم تلاش میکنی نگام کنی سرت رو بالا میاری اما هنوز خیلی کامل نشده و زودی خسته میشی اما لبخند روی لباته... چند روز پیش سرمای بدی خوردم(از بابات گرفتم )خیلی نگران بودم تو نگیری  بابات کلی بهم رسید وفرداش رفتم خونه ی مامانی چون بابا از صبح کار داشت و تا شبم نمیومد منم که نمیتونستم ...
5 آبان 1392

کیاوش،ببری،قوری

کیاوش کنار دوتا دوست عزیزش ببری و قوری(البته از همون اول تلاش کرد ببری رو بخوره!!) کیاوش به ببری نزدیک میشود کیاوش موفق میشود کیاوش پس از اینکه مامانش با بیرحمی ببری و قوری رو ازش جدا کرد به مشت خوردن روی می آورد ...
27 مهر 1392

سه ماهگیت مباااااارک

کیاوشم،عشقم،سه ماهه شدی عزیز دلم خیلیییی خیلیییی شیرین شدی البته قند و نبات بودی حالا اما واقعا خوردنی شدی وقتی خوابت میاد پلک چشم چپت میفته وقتی من یا بابا ازت دور میشیم با سر وصدا ،صدامون میکنی که بیاین کجا رفتین؟؟؟و وقتی میایم پیشت لبخند قشنگت رو نشونمون میدی اکثراوقات دوتا مشتت توی دهنته فدات بشممممم وقتی میذارمت رو تشک بازیت با ذوق و شوق به دایناسورای آویزونش لگد میزنی اگرچه زودی هم حوصله ات سر میره در ضمن عاشق دوتا عروسکت (ببری و قوری)هستی و اونا رو هم میخوری خلاصه مامان و بابا رو هر روز بیشتر مجنون خودت میکنی راستی ٥شنبه(دوماه و ٢٩روزگیت)موهاتو کوتاه کردیم اخه خیلی بلند شده بود فدای پسر مو قشنگمممممممممممم حالا سر فرصت عک...
27 مهر 1392

این روزها

این روزا خیلی شیرین شدی پسرکم باخنده پامیشی،بابا تو رو ماساژ میده تو ذوق میکنی و هی خودتو اینور و اونور میکنی که بیشتر ماساژت بده!! این روزا زندگی منو مهدی با وجود خستگی و بیخوابی خیلی شیرین تر شده،چون وجودت سرشار از زندگیه... این روزا ما هر روز خدارو بیشتر شاکریم و هر روز شاهد بزرگتر شدنتیم... خدایا حال خوب این روزامونو همیشه واسمون حفظ کن... پسرک امروز منو بابات باهام بحث داشتیم بابات اصرار داره بگه رگ ترکی تو بیشتر از رگ سارویته!!!!اما مامان زیر بار نمیرهههههههههههههه هرچی میشه بابات میگه رگ ترکی ات زده بالا البته وقتی قاطی میکنی این حرفو میزنه هر کدوم از رگهات(ترکی یا ساروی)قویتر باشه مهم نیست اینا همه شوخیه مهم اینه کههههه ...
20 مهر 1392

خوشبحال دریا!!!

پسرم مامان اینقدر از داشتنت خدا رو شاکره که بعضی وقتها ترس برش میداره ،از داشتنت،از خوشبختی با تو بودن،از لذت نگاه کردنت،ترسهایی که خیلی وقتها میان سراغ مامان ترسهایی که وقتی خوابی مامان رو مجبور میکنه هر چند دقیقه بیاد بالای سرت نفس کشیدنات رو بشماره ترسهایی که مامان دوست نداره داشته باشه چون بعدها باعث دردسر میشه آره گلم دلم نمیخواد این ترسها باعث بشه بخوام جلوی پیشرفتت رو بگیرم و بخاطر ترس از اتفاقهای بد نذارم جایی بری یا کاری بکنی خدا کمک کنه این دل آروم بگیره...راستی خوشبحال دریا که تورو دید مامان خیلی بخاطر تو از خود راضی شده.... اینم عکس منو شما توی ساحل دریا ...
6 مهر 1392

پسرک بدخواب

پسرم میگن هرچی بگذره خوابت منظم تر وبهتر میشه اما نمیدونم واسه تو چرا برعکسه!!!روزها بزور قنداق نهایتش نیم ساعت میخوابی همش هم میخوای کنارت باشم وگرنه گریه میکنی منم همش گیج خوابم!!! بخواب دیگه گل من... عاشقانه عاشقتم... ...
3 مهر 1392

واکسن و سرخرود

پسری طلای من شما الان ٢ماه و ٥ روز داری.واکسنت رو زدیم و موقعی که سوزن داخل پاهات میرفت گریه میکردی الهی قربونت برم اما وقتی بغلت میکردم آرروم میشدی.مامان فدات بشه که گریه ات اینقدر اشک داره بعدش رفتیم خونه ی مامانی،عزیزم هر ٤ ساعت استامینوفن میخوردی اما نمیخوابیدی!! منم دلم میخواست بخوابم اما از ترس تب نتونستم.شب خاله سمیرا هم حالتو پرسید و گفت کیارش کوچولو خوبه (یه روز زودتر از تو واکسن زده بود)اما گفت شب باید بیدار باشی تا تبشو چک کنی.خداروشکر تب آنچنانی نکردی و پس فرداش دومین سفرمون رو با هم رفتیم سرخرود اونجا تونستیم از سفر شما عکس بگیریم اما ساعت ٨ شب دیگه خیلیییییییی بیقراری کردی و ما مجبور شدیم برگردیم توی راه هم بغ...
31 شهريور 1392

دو ماهگیت مبارک پسرکم

عزیزم امروز دو ماهگیت تموم شد دو ماهه که شب و روز دارم به صورت معصومت نگاه میکنم و خدا رو  بخاطر تو شکر... برای اولین بار خودت بعد از شیر خوردن خوابیدی!!! ولی یه ربع دیگه باید بهت قطره استامینوفن بدم که بریم  واکسنت رو بزنی خیلی نگرانم عزیزم امیدوارم بخوبی پیش بره بابا مهدی میاد دنبالمون بریم واکسن بزنیم بعد از واکسن میریم خونه ی مامانی،همیشه بهشون زحمت میدیم.مامانی و بابایی دوستتون داریم... سروصدات در اومد میدونستم از این شانسها ندارم که خودت بخوابی عاشقانه عاشقتم...   ...
26 شهريور 1392

اولین سفر کیاوش جووون

پسر تیرماهیه من اولین سفرت رو توی 51 روزگی(پریروز) رفتی دریا( ویلای بابایی). جمعه بارون خیلی قشنگی میبارید و هوا خیلی پاک و دلپذیر بود اما متاسفانه بخاطر هوا نتونستم ببرمت لب ساحل تا بتونی دریا رو ببینی و ازت عکس بگیرم و پاییز هم نزدیکه مامان خیلی پاییزو دوست نداره دلش میگیره اما امسال تو کنارم هستی و امیدوارم این دلتنگی سراغم نیاد قراره سه ماهه که شدی بریم لاهیجان خونه ی عمه اسرا. راستی خاله گلبرگ داره برمیگرده آبادان اونجا هم میتونیم بریم خلاصه اینکه از شمال گرفته تا جنوب مشتاق دیدن تو هستن گل نازم... عاشقانه عاشقتم... ...
25 شهريور 1392